گفت‌و‌گو با سارق حرفه‌ای خانه

آبرو و زندگی‌ام بر باد رفت

کفش‌هایی که آبرو خرید

کفش‌هایش کم‌کم داشت از همدیگر می‌پاشید! این برای بار چندم بود که بابا زیر قولش می‌زد! امسال هم قول داده بود اگر شاگرد اول شود برایش کفش نو بخرد. به همین خاطر هم تمام تلاشش را کرد تا خوب درس بخواند و شاگرد اول شود.
کد خبر: ۱۴۴۷۷۹۶
نویسنده مریم زاهدی - چاردیواری
 
روزی که بنا بود کارنامه بدهند دل تو دلش نبود. اگرچه سال قبل هم بابا همین قول را داده بود و او هم توانسته بود شاگرد اول شود اما بابا بهانه آورده بود که باید پشت سر هم شاگرد اول شوی دفعه قبل شاگرد دوم بودی! و چشم‌های نگران مامان و چشم غره‌ای که نکند با بابا وارد بحث شود؛ برود بنشیند سر درس و مشقش، دهانش را بسته بود. این بار اما عزمش را جزم کرده بود کارنامه‌اش را که گرفت برود پیش بابا و بگوید «مرد است و قولش‌‌! این دفعه دیگر نمی‌توانی بد قولی کنی.»
اصلا پیش خودش فکر کرد این بار مامان را نگاه نمی‌کنم که برایم چشم غره نرود. باید حواسم را جمع کنم و مراقب باشم امشب خوابم نبرد، چون ممکن است بابا مثل دو سال قبل آن‌قدر دیر بیاید تا خوابم برده باشد. صبح‌ها هم که هنوز هوا تاریک است که بابا سر کار می‌رود. بعدش هم که دیگر می‌گویند این بار گذشت، باشد برای دفعه بعدی‌!
اما به‌‌جز پارگی وکهنگی کفش‌ها، نگاه سنگین بعضی همکلاسی‌ها هم آزارش می‌داد.مثلا سینا دانش‌آموز تنبل و قلدر کلاس که او را بابت کفش‌های کهنه‌اش بارها مسخره کرده بود.با وجود این‌که به خودش مطمئن بوداما بازهم دل تو دلش نبود.می‌ترسید این نوبت هم در رقابت با سعید شاگرد دوم شده باشد.اگر شاگرد دوم می‌شد دیگر بهانه بابا برای کفش نخریدن جور شده بود. 
وقتی خانم معلم کارنامه را به دستش داد، می‌توانست صدای قلبش را به وضوح بشنود. زیر چشمی نگاهی به کارنامه‌اش انداخت اما قبل از آن‌که ببیند شاگرد اول شده یا نه خانم معلم با لبخند گفت: «آفرین آقا حامد بازم شاگرد اول شدی». 
از خوشحالی داشت پر درمی‌آورد‌. دوست داشت زودتر زنگ بخورد و بال دربیاورد وبه خانه برسد.اما ازطرف دیگر هم وقتی یادش می‌آمد ممکن است بابا یک‌باردیگرهم بد قولی کند، قدم‌هایش سست می‌شد و ترجیح می‌داد با این ماجرا مواجه نشود. در عین حال در بین کلاس به کفش‌‌هایش که انگشتانش از سوراخ آن بیرون زده بود نگاه می‌کرد. در همین فکرها بود که زنگ مدرسه به صدا درآمد.همین که داشت دفتر وکتابش را جمع می‌کردتا به خانه برود،خانم معلم صدایش کرد:«آقا حامد قبل از این‌که بری خونه یه سر برو دفتر». 
دلشوره گرفت. یعنی آقای ناظم با او چه کار داشت؟ اوکه همیشه سرش به کارخودش بوده وسعی کرده دانش‌آموزخوبی باشد.شاید هم برای شاگرد اول شدنش باشد! از فکر کردن به این‌که ممکن است بابت شاگرد اول شدنش جایزه‌ای در راه باشد در دلش قند آب کردند. اگرچه دوره‌های قبلی کل ماجرا به یک جعبه مداد رنگی تمام شده بود اما خب شاید جایزه بهتری در راه بود. 
در همین فکرها بود که به دم دفتر رسید. در زد؛ آقا اجازه! آقای ناظم پشت میزش نشسته بود و با دیدن حامد لبخندی زد و گفت: «به‌به شاگرد اول کلاس بیا تو پسرم».
داخل دفترکه رفت آقای نظام ازجایش بلند شد وسراغ کشوی کنارمیزش رفت. جعبه‌ای را بیرون آورد و به دستش داد. «بفرما اینم جایزه شاگرد اول کلاس». با دیدن جعبه کفش چشمانش برقی زد و گل لبخند روی لبانش شکفت. 
آقا ناظم ادامه داد. «این کفشومامانت آورد وگفت بابای حامد برای شاگرد اول شدنش هدیه گرفته اما شما بهش بدید که بیشتر خوشحال بشه.» 
خنده‌اش بیشتر شد و جعبه کفش را به سینه‌اش فشار داد و تشکر کرد. 
آقای ناظم گفت: «برو از بابات تشکر کن پسرم و قدرش رو بدون».
جعبه کفش را دردست گرفت و با لبخند و شادی از در دفتر بیرون دوید. با بیرون رفتن حامد از دفتر آقای ناظم گوشی تلفن را برداشت‌. سلام خانم حامد بازم شاگرد اول شد. تبریک میگم بهتون بابت تربیت چنین فرزندی. راستی ما از طرف مدرسه برای حامد یه جفت کفش جایزه گرفتیم اما بهش گفتیم بابات خرید و آورد ما بهت بدیم. دیدیم این‌طوری بیشتر خوشحال میشه.مادر وقتی گوشی تلفن را زمین گذاشت اشکایش به یکباره سرازیر شد. این بار چندم بود که برای خرید کفش به بچه قول داده بودند و نتوانسته بودند به قول‌شان عمل کنند. شوهرش باربر بازار بود و از صبح تا شب جان می‌کند تا بتواند شکم‌شان را سیر و پول اجاره خانه را جور کند. صبح که داشت از در بیرون می‌رفت رو به زن کرد و گفت: «‌کاش حامد این بار شاگرد اول نشه. دیگه نمی‌تونم تو روی این بچه نگاه کنم!»‌ حالا اما کفش حامد جور شده بود بدون این‌که غرور پدرش یه بار دیگه بشکنه.
newsQrCode
برچسب ها: زندگی آبرو کتاب
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها