خاطرات کاغذی
سفرهای پر دردسر دلاور کوچک
دلاور کوچولو، یک شوالیه مسافر بود از قرون وسطی که میخواست دنیا را بشناسد و از همه چیز سردرآورد. پس روزی از روزها، با دعای خیر پادشاه این ماموریت به او سپرده شد.
دلاور کوچولو، یک شوالیه مسافر بود از قرون وسطی که میخواست دنیا را بشناسد و از همه چیز سردرآورد. پس روزی از روزها، با دعای خیر پادشاه این ماموریت به او سپرده شد.
خانواده "جورج جتسون " در آیندهای با تصاویرعلمی-تخیلی از زندگی آمریکایی زندگی میکردند. خدمتکاران روبات، ماشینهای بشقاب پرنده و پیادهروهای متحرک.
خانم «پرودنس» بانوی مسنی بود که در روستای خیالی موچران زندگی میکرد. پیرزن پرانژی و باهوشی که در جوانی معلم مدرسه بود، اوعلاقه زیادی به بافندگی و باغبانی داشت و با گربه اش استانیسلاس زندگی میکرد، اما فعالیت مورد علاقه او تحقیق در مورد اسرار دهکده اش بود. درست مانند خانم مارپل، در مورد جنایاتی تحقیق میکرد که پلیس نمیتوانست آنها را حل کند.
هنگامی که پای انسان به منطقه کوههای سر به فلک کشیده استرالیا رسید، افسانه اسبی را شنید که بسیار خوشخرام، زیبا و خوشاندام بود و در نوع خود نظیر نداشت. مثل مه بامدادی ظاهر و ناگهان ناپدید میشد.
ماجرای زندگی و بازیگوشیهای دو تا بچه فوک کوچولو بانمک، ساکن در مناطق جنوبی قطب شمال که همجوار با کشور کانادا است.
در خانهای واقع درحومه شهر به فاصله شب تا صبح لوازم خانه و حتی نوشتافزار پسر خانواده «کوین» به حرکت و حرف درآمده و زندگی تازهای را تجربه میکردند.
داستانها در شهر خیالی به نام «شهر شلوغ پلوغ» اتفاق میافتاد و ساکنان آن که جملگی حیواناتی در پوشش انسان بودند، با هر مشکلی روبهرو میشدند تا معماهای پیشآمده را حل کنند.
ماجرای گروهی از حیوانات جنگل که مجبور شدند خانههای خود را ترک کنند چرا که باید از دست انسانها فرار میکردند.
در هر قسمت از این مجموعه برنامه، سگی به نام «آبی» برای یافتن پاسخ معمای مورد نظرش سرنخهایی از خود بر جای میگذاشت تا مجری برنامه (استیو برنز) با کمک دوستان کارتونی خود از کنار هم قرار دادن شواهد، معمای مورد نظر را کشف رمز کند البته در این مسیر بینندگان خردسال برنامه هم به او کمک میکردند (هرچند فقط صدایشان شنیده میشد و تصویری از بچهها نداشتیم). نشانه سرنخهای آبی هم ردپایش بود که معمولا در جایجای خانه استیو دیده میشد و این بهانهای میشد تا سراسر خانه محل ماجراجویی مجری و بچهها شود. به این ترتیب بچهها هم همراه با مجری فکر میکردند و در نهایت به کمک استیو یاد میگرفتند چگونه نتیجهگیری کنند.
سالتی، پسر جوان مو قرمزی بود که از خیالبافی و ماجراجویی بسیار لذت میبرد. او هر روز به فانوس دریایی نزدیک خانهاش میرفت تا با دوستان ساحلیاش بازی کند.