داستان دستبند و داس

راضیه غفاری در رابطه با قتل رومینا اشرفی یادداشتی در اختیار جام جم قرار داده که در ادامه می خوانید.
کد خبر: ۱۲۶۷۶۸۱

داستان دستبند و داس

گام اول

انگار كه توي دلش كوهي از قند بود كه با شنيدن اين خبر داشت آب ميشد، باورش نميشد او داشت پدر يك دختر ميشد تصورش هم دلچسب بود كه قرار بود به  زودي يك عروسك با دامن گل دار چين چيني در خونه اش بازي كند. شنيده بود كه مردها وقتي دختردار ميشوند معني كامل پدر شدن را درك ميكنند ،به خودش قول داده بود كاري كند تا دخترش خوشبخت ترين دختر دنيا شود، تا تمام دخترهاي دنيا سراغ شادي را از او بگيرند...
 

گام دوم

نگاهي به پول هاي جيبش كرد لبخندش جان تازه گرفت حالا باخيال راحت به طلا فروشي ميرفت و آن دستبند با آن كفشدوزك كوچك كه دلش را برده بود را براي دخترش بخرد ،بهار زندگي اش نزديك بود ،بي شك با به دنيا آمدن گلش دنياي او بهار ميشد...


گام سوم

خنده هايش زبانزد همه شده بود، دلش براي دستهاي سفيد و كوچكش با آن دستبند طلایي كه برايش خريده بود پر ميكشيد،با بي قراري عقربه هاي ساعت را دنبال ميكرد تا زودتر به ديدار دختركش برود که تازگی ها بابایی میگوید و با ذوق تاتی کنان به آغوشش میرود..


گام چهارم

غرق شده بود در باغ گلهای صورتی که دخترش به سرش کشیده بود و جلوی چشمانش دلبری میکرد، حالا که دخترکش به سن تکلیف رسیده بود باید بیشتر حواسش را جمع می کرد ، حق داشت... آدم دلش میلرزد وقتی به گرگ هایی فکر می کند که برای بره اش دندان تیز کرده اند...


گام پنجم

نگاهش مات دستبند نقره اي رنگ و رو رفته توي دستش بود دستهاي لطيف دخترش ....كلانتري آخرين جايی بود كه فكرش را ميكرد روزي دختركش را در آنجا ببيند ،گل ١٣ ساله اش با آن همه لطافت و ظرافت جايش فقط در خانه بود در آن محيط آرام و دور از سياهي هاي دنيا ،كجاي پدر بودن را اشتباه رفته بود كه حالا لايق ديدن اين صحنه زجرآور بود شاید اگر آن روز سیاه دستبند دخترکش را برای باز کردن گره های زندگیش  نمیفروخت حالا دستان او درگیر سردی و ضمختی این دستبندها نبود .دلش شكسته بود .... تازه داشت سنگيني مسئوليت دختر داشتن را روي شونه هاي خسته اش احساس ميكرد ... شرمنده بود.


گام ششم

توي خواب هنوز هم همان معصوميت كودكيش توي چهره اش موج ميزد ...دستهايش هنوز هم به همان زيبايي بود ، صداي خنده اش در ذهنش جان گرفت چقدر دلتنگ آن روز ها بود ... ذهنش خسته بود از تمام كنايه هايی كه اين مدت شنيده بود ،او گلش را خوب پرورش داده بود ... كنايه ها مثل سمي ترين زهر دنيا توي مغزش جريان پيدا كرد تمام رگ هايش را پر كرده بود ...
بايد با داس اين خار هارا از كنار گلش  دور ميكرد ...


گام آخر

نگاهش مات دستبند سرد و بدقواره توي دستش بود ، او فقط خوشبختي دختركش را ميخواست... هنوز هم كنايه ها به گوشش ميرسيد
همان هاي كه تا ديروز  باغش را، گلش را آفت زده ميخواندند .
امروز خودش را باغباني نالايق كه لياقت داشتن گل را نداشت ميداند...
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۵ انتشار یافته: ۳
ناشناس
Iran, Islamic Republic of
۰۷:۵۵ - ۱۳۹۹/۰۳/۱۰
۷
۰
عالی بود دقیقا همین
علیان
Iran, Islamic Republic of
۱۷:۳۵ - ۱۳۹۹/۰۳/۱۰
۱
۳
بسیار عالی
اگر من جای این پدر بودم - سراغ آن بهمن خاوری می رفتم ، نه دختر خدم
لیلا
Turkey
۰۸:۴۵ - ۱۳۹۹/۰۳/۱۱
۱
۱۱
الان مثلا طرف او قاتل کثافت رو گرفتی؟؟ اللان مثلا میخوای تطهیر و توجیهش کنی؟ متن خیلی چرت و به درد نخور و حیوانی بود

نیازمندی ها